از نبودن تو ،
تا شبهایی که به یادت سحر نشد . . .
از زخم هایی که به جانم افتاده است ،
تا لحظه ی خواستن چشمهایت . . .
راهی نمانده است .
اما بی تو ،
آرزوهایم خفه شده اند ،
ذره ذره جان دادند تا به اینجا که نیستی برسم . . .
مثل همین لحظه که می نویسم برایت ،
من مانده ام ،
با یادی که از حضورت ساخته ام در یادم . . .
من و نبودن و نبودن و نبودنت . . . . .
اما بی خیال !
جایی دیگر تو را خواهم جست ،
شاید جایی دیگر ، خیلی دور ، خیلی نزدیک . . .